توى خاک عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا نداشتیم که چشممان خورد به پیکر یک شهید. داشتم پیکر را روى چفیه مى گذاشتم که فریاد سعید کریمى مرا به خود آورد: «پاشو. پاشو فرار کن! عراقى ها دارند پشتمان را مى بندند.» خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم، اما دلم نیامد. پیکر را بغل کردم و به سرعت دویدم. شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج کرده بود. دیوانه وار زدم میان میدان مین تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیم هاى تله والمرى بود که به پایم گیر مى کرد و کلاهک والمرى به سمت دیگرى پرتاب مى شد، اما هیچ کدام عمل نمى کرد! به خودم که آمدم. دیدم سمت دیگر جاده، عراقى ها درازکش منتظر بودند که مین ها زیر پاى من منفجر شوند و از ترس، از تعقیب من صرف نظر کرده بودند. خطر از بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روى زمین گذاشتم و منتظر بقیه بچه ها شدم. سعید، مجید و ... همه رسیدند . یک ذکر مصیبت و اشک بود که آراممان کرد. تازه راه رفتن با شهید در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجارى رخ نخواهد داد مگر این که ...